حماسه و اسطوره در شعر مهدی اخوان ثالث و منوچهر آتشی- قسمت ۲۱

و خود پیداست وقتی نفس گرم تو نگاهت را تیره و تار می سازد، دیگر به دوستان نیز امید نمی توان بست.
«چه امیدی؟… چه ایمانی؟…» (همان: ۸۹).
«نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟» (همان: ۱۰۰).
چنین زمستانی، سردستان سرافکندگی و بیگانگی است؛ یخ بندان عاطفه و دوستی است. طلسم سوزانی است. خون را در رگ ها خشکانده و از انسان ها پیکره هایی یخی ساخته است. همان بی اعتماد و بی اعتنا از کنار یکدیگر می گذرند.
در چنین سرمای سخت و سوزانی است که باید در «کوی مغان» پای نهاد و به «پیر مغان» رو کرد.
«مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر و پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای؛» (همان: ۱۰۰).
شگفتا که در این «وانفسای بی رفیقی و ظلم» پیر مغان هم در به رویش نمی گشاید. «پیر خراباتی که لطفش دائم است» نیز «در بسته ست» شاعر به ناچار نشانی های خود را باز می گوید، مگر «مسیحای جوانمرد» او را باز شناسد و در را بگشاید؛ دریغا که نشانی ها همه از دلتنگی و خشم و ناخشنودی خبر می دهد.
«منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور،
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور» (همان: ۱۰۰).
گویی در این نا امنی و بی اعتمادی پیر هم بیم آن دارد که مبادا نامحرمی پا در حریمش نهد، و یا سنگی بر سبویش نشیند.
شاعر از شبی سخن می گوید که گویی «سحری ز پی ندارد» و سرخی آسمان تنها فریبی است تا به تو «امید بیهوده» دهد. سرخی ای که شاعر این گونه از آن سخن می گوید:
«چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش ما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است»
(اخوان ثالث، زمستان، ۱۳۷۹: ۱۰۰).
زمستانی تیره و تار که پهنای آسمانش را ایرهایی چنان انبوه پوشانده که گویی خورشید در پس آن رنگ رخ باخته است.
«و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده.
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است» (همان: ۱۰۱).
در چنین ظلمت و شب زدگی است که باید در جستجوی چراغی بود. باید چراغی افروخت و دل و جان را به نور آن روشنا داد.
«حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان ست» (همان: ۱۰۱).
و سرانجام شعر، که همچنان زمستانی است سرد و سنگین؛ و تو تنها در میان سرمازدگانی گرفتار آمده ای، نه سلامت را پاسخ می گویند، و نه دستت را می فشارند و یاریت می دهند.
گویی سرمازدگان «زمستان» همان سنگ شدگان «شهر سنگستان»اند؛ به گونه ای دیگر. و این زمستان نه زمستان تقویمی، که زمستانی تاریخی است. زمستانی که تاریخ ملّتی را افسرده و سوزانده. زمستان نفس گیر و جان کاه که برف و یخش- نه بر تن- که بر استخوان و جان می نشیند.
«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان؛
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین،
درخت ها اسکلت های بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان ست» (اخوان ثالث، زمستان، ۱۳۷۹: ۱۰۱).
شعر «زمستان» چنان که از نام آن پیداست، توصیف شبی زمستانی است.
اخوان خود می گوید: «… شعر زمستان را در حدود سال ۳۵- ۳۴ سرودم. اما تا وقتی که سال چهار فصل داشته باشد و هوا هم گاهی ناجوانمردانه سرد شود، این شعر باقی می ماند… » (ر.ک. کاخی، ۱۳۷۱: ۲۹۱).
به این ترتیب می توان چنین پنداشت که در گذشته از جنبه واقع گرایانه شعر که توصیف دقیق و هوشمندانه است از آنچه به واقع رخ داده، «زمستان» جنبه نمادین و تمثیلی نیرومندی نیز یافته است؛ چنان که شاعر اشاره می کند: «در شعر زمستان محیط زندگی خفقان را ترسیم کرده ام…» (همان: ۲۳۰).
از این رو «زمستان» نمونه ای درخشان از شعری است که با بهره گیری از جنبه های واقع گرایانه، کاربرد نمادین و رمزآمیز ویژه ای نیز دارد؛ به گونه ای که وجه تمثیلی و استعاری آن بر جنبه واقعی آن چیرگی دارد.
نکته در خور توجه شعر در این است که، گرچه «زمستان»- چنان که می گویند- توصیفی است از یک شب سرد زمستانی در دی ماه سال ۳۴، توصیف‎ها و تصویرهای آن چنان با شرایط سیاسی- اجتماعی ایران در سال بعد از کودتا همگونی دارد که در انگیزه ها و ریشه های سیاسی و اجتماعی آن تردیدی باقی نمی ‎گذارد.
به هر حال «زمستان» هم از روایت های توصیفی اخوان است. روایتی که بر اساس توصیف شکل یافته و اطناب توصیفی معمول شاعر برخوردار است.
در بند نخست شعر -که گزارشی است از احوالات و رفتار مردم سرمازده- توضیح های شاعر را در توصف های او می خوانیم. به سلام تو پاسخ نمی دهند، «چرا که» سر در گریبان برده اند. پیش پای خود را نمی بینی «برای اینکه» هوا مه آلود است. اگر دستت را به سوی کسی دراز کنی، دستش را که زیر بغل گذاشته تا گرم شود، با بی میلی بیرون می آورد، «زیرا» سرما بسیار سوزان است.
شاعر از سرمای بی مروت و بی مروتی سرمازدگان به «پیر مغان» رو می کند؛ جوانمردی که در فراموش خانه همواره باز است. «مسیحای جوانمردی» که او را «ترسای پیر پیرهن چرکین» می نامد. پیرمردی ترسا (= مسیحی) که قلندری یک لاقباست.
ترسای پیر، «مسیحا»یی است که- مثل مسیح که به مردگان جان دوباره می بخشد- او نیز با «آب حیات» خود، دل مردگان را جانی دوباره می دهد.
شاعر در ادامه، بهم خوردن دندان هایش را از شدت سرما، «صحبت سرما و دندان» می نامد.
شاعر سرخی آسمان برفی را، نه سرخی

جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید.

نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی
سحرگاه، بلکه صبح دروغینی
می داند که پیش از طلوع خورشید، آسمان را اندکی روشن می کند. او سرخی آسمان ابری و برفی را- به شیوه حسن تعلیل- ناشی از سرما می داند و آن را سیلی سرمای زمستان به گوش و گونه آسمان می نامد.
اخوان ماه (و خورشید) را «قندیل سپهر» می شمارد. معنای امروزین «قندیل» با معنی آن در گذشته تفاوت دارد.
قندیل را می توان از واژه هایی دانست که – به اصطلاح «معنی شناسی»- دارای «چند معنایی در زمانی» است. در گذشته به شمعدان ها و چراغدان هایی که از سقف می آویختند، قندیل می گفتند و آنچه امروزه قندیل می نامیم، به اعتبار آویختگی -و چه بسا درخشش آن در نور- چنین نامی گرفته است.
به این ترتیب شاعر ماه (و خورشید) را- که آسمان و زمین را روشن می کنند- چنان در پس ابر انبوه پنهان می بیند که گویی در قعر تابوتی مرده و یا زنده به گور شده است.
روشن است که در چنین تاریکی و ظلمتی باید به فکر برافروختن چراغی بود؛ و این چراغ «چراغ باده» است.
حافظ نیز این مضمون را بارها به کار برده است:

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.