بررسی محتوای موضوعی داستان‌های کوتاه زنان ایرانی دهه‌ی هفتاد- قسمت ۲۸

نمودار ۱۲٫ نمودار تفکیکی موضوعات آثار مرضیه محمدپور

نمودار نهایی

نمودار ۱۳٫ نمودار نهایی
تعداد داستان های کوتاه با موضوعیت مسائل زنان: ۲۵
تعداد داستان های کوتاه با موضوعیت مسائل عاطفی: ۸۱
تعداد داستان های کوتاه با موضوعیت مسائل اجتماعی و فرهنگی: ۴۰
تعداد داستان های کوتاه با موضوعیت مسائل سیاسی: ۸ فصل چهارم
بررسی یافته ها

 تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی

فصل چهارم: بررسی یافته ها

نگارنده پس از مطالعه ی دقیق خلاصه ی آثار، با توجه به شواهد متنی موجود در داستان ها به معیّن نمودن موضوع تک تک این داستان ها پرداخته است و برای ارائه یافته ها تنها به تهیّه جدول اکتفا ننموده بلکه این نتایج از طریق نمودار نیز نمایش داده شده اند.
پس از بررسی ۱۵۴ داستان کوتاه از ۱۲ نویسنده ی زن ایرانی دهه هفتاد، همان طور که در نمودار نهایی (در انتهای فصل سوّم) مشاهده می شود، نگارنده به این نتیجه رسیده است که این نویسندگان:
در ۸۱ داستان کوتاه به مسائل عاطفی، در ۴۰ داستان کوتاه به مسائل اجتماعی و فرهنگی، در ۲۵ داستان کوتاه به مسائل زنان و در ۸ داستان کوتاه به مسائل سیاسی پرداخته اند.
بنابراین مسائل عاطفی با ۵۴% بیشترین مضمون را در آثار این نویسندگان به خود اختصاص داده است. پس از آن بیان مسائل اجتماعی و فرهنگی با ۲۵% بیشترین دغدغه ی این نویسندگان محسوب می گردد و پرداختن به مسائل زنان با ۱۵% در سوّمین جایگاه قرار دارد. در پایان مسائل سیاسی با ۶% کمترین بسامد را در آثار این نویسندگان نشان می دهد.
در ادامه مضامین و زیرمجموعه های تکرار شونده و پربسامد این چهار معیار (مسائل عاطفی، مسائل اجتماعی و فرهنگی، مسائل زنان، مسائل سیاسی) با ارائه شواهد متنی بیان خواهد شد.

برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت tinoz.ir مراجعه کنید.

مسائل عاطفی

پربسامدترین موضوعاتی که در مجموعه داستان های مورد نظر وجود دارد، مسائل عاطفی است. از آنجایی که بیشتر نقش آفرینان داستان ها زنان هستند و پیوسته از دختران و مادران سخن به میان می آید، عواطف زنانه و مادرانه در داستان های این نویسندگان با بسامد قابل توجّهی نمود پیدا کرده است.
پس از بررسی های به عمل آمده نگارنده به این نتیجه رسیده است که از میان انواع گوناگون مسائل عاطفی، مضامینی مانند: تنهایی، مرگ، ترس، عشق، احساسات و تجربه های کودکانه و حسرت بیشتر توجّه نویسندگان زن این دهه را جلب کرده و آن ها بیش از هر چیز به پرداختن به آن مضامین روی آورده اند.

تنهایی

در داستان های بسیاری از این نویسندگان تنهایی و پناه بردن به عالم درون و یا عنصری از عالم بیرون برجسته است. مثلاً در داستان «گربه امروز مرد» از مجموعه داستان آمده بودم با دخترم چای بخورم، یا داستان «آخرین جمعه ی پاییز» در مجموعه داستان فصل خواب های آشفته زنان به حیواناتی مثل گربه، خروس و موجوداتی مانند درخت و تابلو پناه می برند. به نظر می آید که بی مهری ای که از جانب مردان نسبت به آن ها روا می شود عامل این گونه رفتارهاست تا جایی که بعضی از این زنان دچار آشفتگی های روانی شده و مرتکب رفتارهای غیر قابل جبران مانند: قتل فرزند می شوند.
در بیشتر این داستان ها همسران این زنان، مردانی بیگانه با عالم زنان هستند و حتی هیچ تلاشی هم در جهت شناخت حساسیت ها، علایق و سلیقه های زنان نمی کنند. به نظر می رسد که این مردان افرادی بسیار پایبند به سنت و قدرت هستند که باور قلبی شان همان زیردست بودن زنان و ضعیفه بودن و حتی ناقص العقلی آن هاست. در واقع این مردان هر چند که هنرمند، روشن فکر و نویسنده ای موفّق باشند ولی باز هم به نوعی عوام اند. مثلاً داستان «آمده بودم با دخترم چای بخورم» از مجموعه داستان آمده بودم با دخترم چای بخورم وضعیّت زنان در زندگی مردان روشن فکر را به تصویر می کشد؛ زنانی که حتی در چنین زندگی ای نیز امکان به عمل درآوردن استعدادهای خود و بازیابی هویّت از دست رفته را نمی یابند: «خیال می کردم زن یک فیلسوف شدم ولی او نوشتن را به کنار من بودن ترجیح می دهد» (ص۱۰ ) شوهرش و همه ی آدم هایی که دور و بر او هستند نقش بازی می کنند و او- که به تعبیر شوهرش بازیگر خوبی نیست- می خواهد طبیعی بازی کند. زن داستان- چنان که از نامه ی پایانی داستان که مادر برای پسرش نوشته برمی آید- عاقبت بازیگر می شود و به شهرت هم می رسد امّا ناپدید شده و به جای نامشخصی می رود.
نویسنده در داستان «فرضیه» از مجموعه داستان نه آبی، نه زرد از فرط تنهایی دچار جنون و توهّم شده است و خیال می کند که درون کشتی ای در دریاست و پس از متلاشی شدن کشتی به جزیره ای رسیده و تنها در آن جزیره باید زندگی کند در حالی که او در آپارتمانش نشسته است. این جنون او آنقدر ادامه پیدا می کند که دو مرد از آسایشگاه روانی به منزل او آمده و او را با خود می برند.
در داستان «تنها در مه» از مجموعه داستان راز کوچک و داستان های دیگر وضعیّت زنی بسیار تنها به نام خانم امیریان توصیف می شود که عاشق پدر هم کلاسی دخترش آقای آرش می شود. او به بهانه ی کمک به جغد بیماری که آقای آرش از آن مواظبت می کند مدام با او همراه می شود. ولی آقای آرش اصلاً متوجّه این عشق نمی شود و در نهایت این خانم امیریان است که «تنها در مه» می ماند. تنها، چون به خواسته اش نرسیده است. او حتی نمی تواند چشم های آقای آرش را به درستی ببیند و رنگ آن ها را تشخیص بدهد. جغدی که حلقه ی اتّصال دو شخصیّت است، بالاخره می میرد و بر شدّت تنهایی و فاصله افزوده می شود.
«آقای آرش متفکّرانه گفت: انگار سرنوشت مقدّرش چنین بود و در ادامه از جغدها گفت و از رفتار عجیب و متفاوتشان. چشم های گود و ته نشسته اش را به دورها دوخته بود و با خود حرف می زد. خانم امیریان هنوز هم نمی توانست رنگ چشم های او را ببیند و یا حتی حدسی بزند. نگاهش می کرد بی آنکه ببیند و گوش می کرد بی آنکه بشنود او چه می گوید. پاسخی هم نداشت. پنداری دیگر نمی توانست هیچ چیز را تشخیص بدهد و در فضایی از مه فرو رفت» (ص ۱۲۹).

مرگ

از دیگر مضامین عاطفی که در داستان های موردبررسی بسامد قابل توجّهی دارد موضوع مرگ است که از چند جهت به آن توجّه شده است.

اندیشه ی مرگ
مثلاً در داستان «ابوطفیل» از مجموعه داستان خوب شد به دنیا آمدی راوی زن جوانی است که از مرگ و جهنّم می ترسد، او هر شب در خواب مرگ را به شکلی می بیند. «صدای نفس کشیدن مرگ را می شنوم خیلی جوان بود با چشم های میشی و مژه های مشکی و ابرو های پهن … بار دوم درشت قامت بود با چکمه های سیاه … شب سوم مردی حدود پنجاه ساله با صورت زرد و پر از لک و پیس …» (۶۰).

مرگ یکی از افراد خانواده
برای نمونه داستان «خسوف» از مجموعه داستان نه آبی، نه زرد ماجرای زنی است که مرگ پسر جوانش او را آن چنان شوکه کرده که سال ها لب به سخن باز نکرده و حتی اشک هم نریخته است. راوی داستان که دختر این زن است به خانه ی پدربزرگ رفته و عکسی از برادرش پیدا می کند و آن را به مادر نشان می دهد. مادر با دیدن عکس از خود بی خود شده و شروع به اشک ریختن می کند و کمی آرام می شود.
راوی داستان «آنا» از مجموعه داستان فصل خواب های آشفته نیز با لحنی سوزناک در مورد بیماری سخت و لاعلاج خواهرش، آنا که در آخر منجر به مرگ او می شود سخن می گوید.

ترس

سومین مضمون عاطفی که در این آثار مطرح گردید ترس است که شامل ترس از مرگ، ترس از تنهایی، ترس از فقر و ترس از دست دادن فرزند و … می شود.
در داستان «ترس» از مجموعه داستان حنای سوخته راوی به بیان چگونگی مرگ بهادرخان می پردازد. بهادر خان که مردی زورگو و عیّاش بود، روزی از روی خشم مار سفید بسیار بزرگی را می کشد و از اطرافیان می شنود که جفت آن مار برای انتقام به سراغ او خواهد رفت. از آن زمان به بعد دچار ترس و وسواس شدیدی می شود و از هر گونه ریسمان سیاه و سفیدی می ترسد و در آخر همین ترس باعث مرگش می شود.« او از نخ سفید و سیاه هم می ترسید ترس را همیشه داشت … و همه مان را سر ترسی بیهوده به جز آورد…» (۶۸).
در داستان «دو مسافر» از مجموعه داستان سیلویا سیلویا نویسنده به بیان ترس شدید شخصیّت اصلی داستان پرداخته است. او زمانی که مرگ را نزدیک می بیند به خودش می آید و اشتباهات گذشته را در ذهنش مرور می کند و در دل آرزو می کند که ای کاش فرصتی می داشت تا بتواند کارهای ناشایست گذشته اش را جبران کند ولی نکته مهم این است که همه ی این احساسات سوزناک تا جایی تداوم می یابد که احساس ترس وجود دارد، با احساس امنیّت و آرامش همه ی این پشیمانی ها و افسوس ها فراموش می شود و زندگی دوباره به روال سابق برمی گردد. «به چشم های زنش نگاه کرد و گفت: هواپیما … تأخیر داشت … با لباس روی تخت افتاد و همه چیز، همه چیز را فراموش کرد» (۶۲).

عشق

عشق از جمله مضامین عاطفی است که هر چند نسبت به مضامین ذکرشده بسامد کمتری دارد ولی در همه ی مجموعه داستان های بررسی شده وجود دارد. همه ی نویسندگان زن موردنظر در آثارشان از عشق سخن گفتند. از عشق های ناکام دوران نوجوانی و جوانی شان که در سنّ میانسالی به مرور آن ها می پردازند. برای نمونه راوی داستان «همه ی انجیرهای دنیا» از مجموعه داستان آمده بودم با دخترم چای بخورم زنی است که در دوران میانسالی به سر می برد و به بیان عشق نافرجام دوران نوجوانی اش می پردازد. او و پسرعمویش عاشق هم بودند ولی در ظاهر مدام با هم بحث و دعوا داشتند یک شب وقتی هر دو بر روی درخت مشغول چیدن انجیر بودند سبد انجیرها به زمین می افتد و پسرعمو به او ابراز عشق می کند و می گوید همه ی انجیرهای دنیا فدای او. این جمله ی عاشقانه ی پسر، راوی را بسیار عصبانی می کند زیرا او چهره ی عصبانی و جدّی پسرک را بیشتر دوست می داشت در نهایت رابطه ی آن ها به جایی نمی رسد و تنها خاطره ای از آن باقی می ماند.
مضمون اصلی در داستان «تنت را بچسبان به زندگی» از مجموعه داستان چراغ های رابطه این است که حیات بدون عشق امکان پذیر نیست و تنها با عشق است که زندگی ممکن می گردد.

احساسات و تجربه های کودکانه

قابل ذکر است که بسیاری از داستان های این نویسندگان از زبان راوی کودک روایت می شود. می توان داستان های موردنظر را به دو بخش تقسیم نمود؛ در بخش اوّل کودکان در مورد مسائل و تجربیات خودشان سخن می گویند. مثلاً در داستان «خروس» از مجموعه داستان نه آبی، نه زرد راوی پسر نوجوانی است که دوستش اصغر در مورد خروس زیبا و رنگارنگی با او صحبت می کند که در کوچه روبرویی آن ها زندگی می کند. پسرک ندیده عاشق آن خروس می گردد و تصمیم می گیرد به هر قیمتی شده صاحب آن خروس شود. وقتی به کوچه روبرویی می رود می فهمند که صاحب آن خروس از آن جا اسباب کشی کرده است و رفته است. وی پس از ماجراهایی همان خروس را می بیند و در عوض دادن کوپن قند و شکر آن را به دست می آورد. «چقدر قشنگ بود اصغر راست گفته بود، عین طاووس بود. در یک لحظه دل به دریا زدم و گفتم: عباس آقا! می شود این خروس را بدهید به من، عوضش وقتی کوپن اعلام شد، کوپن ما را بردارید جای این؟» (۱۲۸).
یا داستان «دوات ساچمه ای» از مجموعه داستان نه آبی، نه زرد نویسنده به بیان اضطراب ها و تردید های دختر نوجوانی می پردازد که دواتش که ساچمه ای در آن انداخته را در مدرسه جای گذاشته است. اشیاء گمشده ی مدرسه را در درون سبدی در زیرزمین قرار می دادند. او قصد رفتن به آن جا را دارد و زیرزمین جایی است که بچه های تنبل به رفتن به آن جا تهدید می شوند و بسیار ترسناک است ولی در نهایت آن دختر همراه دوستش با ترس و لرز بسیار به آن جا رفته و دوات را برمی دارند. در راه بازگشت مدیر مدرسه که زنی خشمگین و ترسناک بود آن ها را به شدّت غافلگیر می کند. « دواتم توی سبد گوشه ی زیرزمین بود، تا دستم را دراز کردم برش دارم، دستی پشت گردنم را گرفت، فاطی جیغ کشید، خانم مدیر بود، با یک دست پشت گردن فاطی را گرفت، با دست دیگر پشت گردن مرا، فریاد زد …» (ص۱۴۲).
بخش دوم داستان هایی است که کودکان روایت می کنند در مورد برداشت آن ها از روابط پدر و مادر یا دیگر افراد خانواده. به طور مثال در داستان «خوشبختی» از مجموعه داستان سیلویا سیلویا راوی دختر بچه ای است که از داخل اتاقش به صدای دعوای پدر و مادرش گوش می دهد و ماوقع را با زبان کودکانه اش برای خواننده شرح می دهد. مادر او با صدای بلند و خشمگین می گوید که از زندگی اش راضی نیست و از اینکه بچه دار شده پشیمان است. او فرزندش- راوی- را دوست نمی دارد و قصد دارد او و پدرش را برای همیشه ترک کند. راوی که شاهد این سخنان دل خراش مادرش است گریه می کند و برای عروسکش لالایی می خواند تا بخوابد. «بابا آروم حرف می زد، ولی مامان عصبانی بود. مامان می گفت: جوونیمو باختم…دیگه نمی خوام بقیه عمرمو تو این خونه لعنتی هدر بدم. همش تقصیر تو بود. من بچه نمی خواستم…» (ص۱۰۸).
راوی داستان «بوی گرم شیر» در مجموعه داستان خوب شد به دنیا آمدی هم دختری است که مدام شاهد دعوای پدر و مادرش است. پدر راوی پس از تولّد وحید، فرزند چهارمش مدام مادر راوی را سرزنش می کرد و مدام به او می گفت که «این یکی زیادی بود. این یکی زیادی بود.» (ص۱۱۶). این سرزنش ها آن قدر تکرار شد تا یک شب مادر راوی با کارد آشپزخانه وحید را می کشد. راوی که دختر کوچکی است شاهد ماجراست و پدر خانواده بعد از فهمیدن ماجرا مادر را کتک می زند و دست و پاهایش را می بندد و روز بعد همسایه ها از ماجرا مطّلع می شوند. پلیس مادر را به زندان می برد و خانواده ی آن ها به طور کامل متلاشی می شود.

حسرت

نویسندگان زن این دهه در تعدادی از این داستان ها به بیان حسرت ها و آرزوهای زنان پرداخته اند که گاهی این حسرت به خاطر ایده ال گرایی شخصیّت اصلی است یا در جایی دیگر ناشی از حسادت به فرد دیگری می باشد. به طور مثال در داستان «عصر» از مجموعه داستان آمده بودم با دخترم چای بخورم دختربچه ای به نام شهرزاد هر روز برای بازی به پشت بام خانه می رود و از آن جا به حیاط خانه ی پشتی شان می نگرد. در آ ن جا دختری به نام شهرزاد و پسری به نام شهاب (هم نام برادرش) و مرد و زنی زندگی می کردند که بسیار خوشبخت و مهربان بودند. پدر آن شهرزاد همیشه در کنارشان بود و با او بازی می کرد ولی وقتی شهرزاد به حیاط این طرف پشت بام یعنی حیاط خانه ی خودشان می نگرد می بیند که پدرش طبق معمول نیامده و همیشه دیر وقت می آید و اصلاً زندگی خوب و ایده آلی ندارد. او پس از سال ها باز هم این سوال تکرار شونده را از برادرش شهاب می پرسد که «تو حیاط آن طرف پشت بام مان را دیده بودی؟ شهاب بزرگ شده بود .سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت: آن طرف پشت بام ما فقط یک خرابه ی خالی بود چقدر بگم؟» (ص۴۸).
در حقیقت این داستان نوعی عینیّت بخشیدن به خیالات دخترک است که در بافت داستان به خوبی جا افتاده است. شهرزاد در حسرت داشتن آن زندگی ایده آل است و وقتی آن را با واقعیّت هم سو نمی بیند آن زندگی را در تخیّلاتش می سازد.
نویسنده در داستان «گلی و من» از مجموعه داستان حضور آبی مینا به بیان حسرت های یک زن از طریق مرور خاطرات زندگی اش می پردازد. او همیشه به اوضاع و احوال زندگی دوستش گلی که دختر بسیار زیبا و موفّق و ثروتمندی است حسرت می برد و این حسرت احساسات «در هم و بر همی» در او ایجاد می کند مخلوطی از مهر، بدخواهی، تحسین و تمسخر. «دلم می خواست بابای گلی آن قدر پول دار بشود که دیگر حتی اسم ما را نیاورد. هر چند از کمتر دیدن او دلم می گرفت. اما می خواستم به ندیدنش عادت کنم. همیشه همه جا خودم را با او مقایسه می کردم.حتی حالا هم که سی و چهار سالگی را پشت سر گذاشتم، هر وقت لباس نو می خرم سعی می کنم گلی را در آن لباس مجسم کنم و همیشه آن لباس به گلی بیشتر می آید …» (ص۴۸).

مسائل اجتماعی و فرهنگی

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.